شاید چیزی مثل حس ششم یا غریزهی حفظ جان باعث شد نیکولا از خواب بیدار شود. در تاریکی چشمانش را گشود و گوش فرا داد. سپس حس بویایی او شروع به کار کرد و حواس دیگرش را تحت شعاع قرار داد و به او هشدار داد که عکسالعمل نشان دهد.
چشمانش میسوختند و پر از اشک شده بودند. گوشهایش، او را از صدای وحشتناکی که از آن طرف در میآمد، آگاه کردند: صدای ترق و تروق، صدای سوختن چوب و الوار، ترک خوردن و فرو ریختن… بویی که داخل اتاق میشد هر لحظه شدیدتر میشد. دود… دود، خانه آتش گرفته بود! اما چرا، چه وقت؟ نیکولا در ذهنش جستجو کرد… خانم هندرتن… سیگارش… وقتی که بسته برشتوک را گرفته بود، دیگر سیگار در دستش نبود! آخرین بار او سیگارش را در ظرفشویی آشپزخانه انداخته بود. دفعه قبل از آن سیگارش را روی پادری انداخته بود. این دفعه کجا؟ داخل سبد کاغذ باطلهها؟ روی فرش؟ هر جایی در نظر خانم هندرتن خوب و مناسب بود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.